در این حال، پیامبر اسلام محمّد مصطفى(صلى الله علیه وآله وسلم)، و داماد و جانشین او على مرتضى(علیه السلام) و گروهى از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسیح(علیه السلام) به پیشواز ایشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند.
آنگاه حضرت محمّد(صلى الله علیه وآله وسلم) به ایشان فرمود: اى روح الله! من براى خواستگارى ملیکه از شمعون، براى این پسرم آمده ام.
آنگاه با دست به سوى ابا محمّد حسن بن على(علیهما السلام)، پسر صاحب این نامه، اشاره کرد.
حضرت مسیح(علیه السلام) به شمعون نگاه کرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روى آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمّد(علیهم السلام) پیوند ده.
عرض کرد: آرى پذیرفتم.
آنگاه پیامبراسلام(صلى الله علیه وآله وسلم)بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزویج نمود و حضرت مسیح(علیه السلام)و فرزندان پیامبراسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) و حواریان را شاهد گرفت.
از خواب بیدار شدم، ترسیدم که این خواب را به پدر و جدّ خویش بازگو کنم. چون ممکن بود مرا بکشند. به همین خاطر، آن را پنهان نمودم و به ایشان آشکار نکردم، و از سوى دیگر مهر و محبّت حسن بن على(علیهما السلام) در دلم جاى گرفت، به خوردن و آشامیدن بى میل شدم آن چنان که به شدّت، ضعیف، لاغر و بیمار گردیدم.
براى معالجه ام پزشکى باقى نماند که جدّم از شهرهاى روم به بالینم حاضر نکرده و داروى مرا از او نجسته باشد.
آنگاه که از معالجه من مأیوس شد گفت: نور چشمم، عزیزم! آیا در این دنیا آروزیى دارى تا آن را، پیش از مرگت، برآورم؟»
گفتم: پدر جان! تمام درهاى امید به روى من بسته شده، اگر کمى از رنج اسیران مسلمان ـ که در زندان تو هستند ـ کم کنى، و آنها را به عنوان صدقه از بند جدا کرده و آزاد نمایى، شاید مسیح(علیه السلام)و مادر او حضرت مریم(علیها السلام)مرا شفا عنایت کنند.
چون جدّم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. او نیز در رعایت حال اسیران بیشتر کوشید.
پس از چهارده شب، دوباره خوابى دیدم. این بار سروَر زنان جهان فاطمه(علیها السلام)همراه حضرت مریم(علیها السلام) و هزار فرشته به عیادت من آمدند. حضرت مریم(علیها السلام) به من فرمود: ایشان سروَر زنان جهان و مادر شوهر تو ـ حسن بن على(علیه السلام) ـ هستند.
من دامنِ مبارک ایشان را گرفته و گریستم، و از این که حسن بن على(علیه السلام)به ملاقات من نیامده است، شکوه کردم.
حضرت فاطمه(علیها السلام) فرمود: تا تو مشرک و در دین نصارى هستى، فرزندم به دیدار تو نخواهد آمد. این خواهرم حضرت مریم(علیها السلام) است و از دین تو بى زارى مى جوید. اگر مى خواهى رضاى خدا و مسیح(علیه السلام)و مریم(علیها السلام) را به دست آورى و ابا محمّد حسن بن على(علیهما السلام) به دیدار تو بیاید، باید بگویى:
«أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، و اَنَّ أبی محمّد رسول اللّه(صلى الله علیه وآله وسلم)»
هنگامى که این کلمات را به زبان جارى کردم، مرا در آغوش کشیدند و احساس خوشى به من دست داد.
آنگاه فرمود: اکنون منتظر دیدار حسن بن على(علیه السلام) باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد.
وقتى که از خواب برخاستم با خیال راحت منتظر دیدار حسن بن على(علیه السلام)شدم.
فرداى آن شب امام(علیه السلام) را در خواب دیدم و به او گفتم: جانا! این چه رسم وفادارى است که مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندى، آنگاه به درد فراقم دچار نمودى؟!
فرمود: علّت تأخیر من به خاطر شرک تو بود، اکنون که مسلمان شده اى هر شب در خواب به دیدار تو خواهم آمد تا وقتى که به صورت آشکار به یکدیگر بپیوندیم.»
از آن شب تاکنون هرشب او را به خواب مى دیدم.